Thursday, June 16, 2005

شعرمردي كه نمي خواست هرگز زانو بزند

در انبوه عابران در خاك غلتيد كسي سكوت نشكست
جز كودكي گستاخ كاو قرباني گشت تا خشم خدايان فرونشيند
من و ما عابران روزمرگي هاي بي فردا اما
در عميق ظلمت خويش گم بوديم با قشري از كم دانستگي هامان كه در موضع چنانش فرياد مي كرديم
كه گويي وحي منزل است و اعتراض را
به حق يا ناحق بهتان مي زنيم چرا كه نمي دانيم
زبان حق را و هرگزش نيز نخواستيم كه بدانيم
آه اگر بيشتر مي دانستيم به چه شتابي همسنگر فرياد اعتراض مي گشتيم
يا دست كم از مهلكه مي گريختيم و باز اگر بيشتر مي دانستيم
مي ايستاديم از حنجره ي مغرور خويش دست ها را
كه در آنها اميد فشردني هست به سوي خويش مي خوانديم و آنگاه ديگر
هيچ خدايي به وسوسه اي موهوم مردي را در خاك
نمي نشانيد




شعر از دوست و همرزم گرامي هادي منتخبي است

0 Comments:

Post a Comment

<< Home