Wednesday, January 25, 2006

در اين جا چار زندان است

در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب
در هر نقب چندين حجره
در هر حجره چندين مرد در زنجير
از زنجيريان يك تن
زنش را در تب تاريك بهتاني
به ضرب دشنه اي كشته است
از اين مردان يكي
در ظهر تابستان سوزان نان فرزندان خود را بر سر برزن
به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است
از اينان چند كس در خلوت يك روز باران ريز سر راه ربا خواري نشستند
كساني در سكوت كوچه از ديوار كوتاهي به روي بام جسته اند
كساني نيمه شب در گورهاي تازه دندان طلاي مردگان را بشكستند
......
من اما ،هيچ كس را در شبي تاريك و طوفاني نكشتم
من اما ،راه بر مرد رباخواري نبستم
من اما ،‌نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام

در اينجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب
در هر نقب چندين حجره
در هر حجره چندين مرد در زنجير
در اين زنجيريان هستند مرداني كه مردار زنان را دوست ميدارند
در اين زنجيريان هستند مرداني كه در رويايشان هر شب زني در وحشت مرگ از جگر برميكشد فرياد
من اما در زنان چيزي نميابم گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان خاموش
من اما در دل كهسار روياهاي خود جز انعكاس سرد آهنگ صبور اين علفهاي بياباني
كه ميرويند و
ميپوسند ومي خشكند و مي ريزند با چيزي ندارم گوش
مرا گر خود نبود اين بند
شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان مي گذشتم
از تراز خاك سرد پست
جرم اين است
جرم اين است


شاملو

Thursday, July 07, 2005

افسوس


افسوس
شهلا آقاپور

چهارشنبه ١۵ تير ١٣٨۴ – ۶ ژوئيه ٢٠٠۵
افسوس
ما
ندانسته
بی اعتنا بوديم
*
فرياد های حبس شده
در سکوت را
جواب نداديم
*
اشک ريختيم
و
کاری نکرديم
*
اتفاق ها و نا گواريها را
برای ديگران
خواستيم
*
آه افسوس ندانسته
اين زنجير
به هم پيوسته ی آدمها و دنيا
را نديديم
*
ديوارهای بلندي
ميان ِ مان
کشيديم
*
غرق ِ ظواهر
خويشتن
شديم
*
امّا
ما
فقط
«من»
نيستيم
*
«من»
ما
همه هستيم

از حيوان و انسان
تا
خورشيد و کهکشان
*
افسوس ندانسته
بی اعتنا بوديم
*
فريادهای حبس شده
در سکوت
را
جواب نداديم

مروای دل

مروای دل
دكتر تورج پارسی

پنجشنبه ١۶ تير ١٣٨۴ – ۷ ژوئيه ٢٠٠۵
ای تو بر خاكستر غم سال ها
ای تو بر اندوه شرم لحظه ها

اندگی نی را فرا راهی بده
موج دل را فرصت آهی بده

اسب صبح راندم به سوی كوی تو
موج دل راندم به سوی روی تو

اسب صبح برگشت غمگين ترشده
موج دل بشكست زخمين ترشده

شد شبانی تيره تر از موی تو
كوی دل آشفته تر از خوی تو

يا مرا بگذار و بگذرجان دل
يا كه مروايی بنه بر كار دل

Wednesday, June 29, 2005

پيرزنی را ستمی درگرفت

پيرزنی را ستمی درگرفت
هادی خرسندی

پيرزنی را ستمی درگرفت
دست زد عمامه ی اکبر گرفت

گفت بده تا بنهم بر سرم
تا که تصور بکنند اکبرم

بلکه ازين راه به جائی رسم
مثل شماها به نوائی رسم

ما و شما فرق نداريم هيچ
غير همين پارچه ی پيچ پيچ

مثل توما نيز در اين سرزمين
خانه به دوشيم و اجاره نشين

خانه ی ما نيست ولی کاخ و قصر
خيل طلبکار در آن صبح و عصر

هر نفری آمده با توپ پر
فحش دهد بر پدر نسيه خور

اين طلبد پول پنير و کره
آن طلبد وجه شويد و تره

آن دگری ميطلبد پول نان
فحش کشيده به زمين و زمان

کرده حواله به من مشتري
چيز خران بابت نان بربري

ليک گذشته ز چنين ماجرا
زندگيم هست شبيه شما

چون پسرانت پسرانم رشيد
هر سه در انديشه ی شغل جديد

**

آن وسطی رفته به جنگ عراق
پای وی از دشمن بعثی چلاق

آمده با عزت و جوش و خروش
گشته گدای سر ميدان شوش

گر که ز « بنياد » کنندش کمک
ميرود اينهفته سه راه ونک

آن پسر کوچک من مصطفا
شکر خدا هست خودش خودکفا

رفته کلينيک ِ ته لاله زار
کليه خود داده به سيصد هزار

من شده ام حال ، پرستار او
نصف شده يک کمی ادرار او

دکتره گفت آب بنوشد زياد
تا که دوباره سر شاشش بياد

***

آن پسر ارشد من مرتضا
شکرخدا هست ز کارش رضا

رفته و همکار شده با پليس
قسمت توزيع هروئين رئيس

با دوگرم جنس که شد دستگير
بود فقط يک دو سه روزی اسير

بعد فروشنده ی سيار شد
با هروئين وارد بازار شد

اولش او عاشق ترياک بود
قيمتش البته خطرناک بود!

در پی اقدام گرانی شکن
بررسی تعرفه های وطن

دولت تو شد ز گرانی پکر
داد هروئين به بهای شکر

هرچه که کمبود در آن ديد ، داد
بابت يارانه و سوبسيد داد

گردسفيد آمد و بيداد کرد
نسل جوان را همه معتاد کرد

بچه ی ما را که گرفته پليس
گفته صدا هيچ نکن ، هيس هيس

يا که بمان داخل زندان اسير
زجر کشيده ز خماری بمير

يا که ز همکاری ما شاد شو
کاغذی امضا کن و آزاد شو

روز دگر عامل توزيع شد
حائز بس رتبه و ترفيع شد

پس پسرانم همه با افتخار
مثل پسرهای تو مشغول کار

***
دختر من در پی شلوار جين
رفت به يونايتدِ شيخان نشين

پول ز من خواست و تأمين نشد
خطبه ی تو ، نطق تو هم جين نشد

رفت دوبی دخترِ کم سن و سال
تا بخرد جين و کمربند و شال

گر بکند فرصت پوشيدنش!
کَنده شود شيخ عرب از تنش!

***

شوهر من آدم دلپاک بود
قهوه چی شعبه ی ساواک بود

بود بدون نظری آن ميان
شاهد رفتامد روحانيان

ضمن پذيرائی ِ با چای و کيک
با همه شان داشت سلام و عليک

داشت به ياد از همه شان نام ها
نام بسی حجت الاسلام ها

گفت اگر شاه شود سرنگون
زود ز ساواک بيايم برون

نزد رفيقان خودم ميروم
قهوه چی حوزه قم ميشوم

ليک دو روزی پس از آن انقلاب
نيمه شبی جلب شد از رختخواب

خورد به او با همه ی دلخوشي
مهر شکنجه گری آدمکشي!

من به بزرگان متوسل شدم
آب شدم خاک شدم گل شدم

غصه شدم گريه ی هق هق شدم
ناله شدم درد شدم دق شدم

اشک شدم آه شدم غم شدم
پوچ شدم هيچ شدم کم شدم

تا که بيايند و شهادت دهند
پای به ميدان حقيقت نهند

ليک کسی زانهمه مرد خدا
آنهمه با شوهر من آشنا

هيچ نکردند نگاهی به من
تا به چه کار آمده اين پيرزن

حالتشان وه چه دلازار بود
حالت حاشائی و انکار بود

صبح ِ من اينگونه اگر شام شد
صبح دگر شوهرم اعدام شد

مصلحتاً در هچل افتاد و رفت
عمر خودش را به شما داد و رفت!

***

خوب شنيدی پرزيدنت خان!!
قصه ی تلخ من آزرده جان

مام وطن نيز زنی چون من است
غصه خور مردم اين ميهن است

مردم بيچاره ی بی دادرَس
مرغ گرفتار هزاران قفس

نيست در او جرأت گفتار و جيک!
گشته سکوتش عملاً کارنيک

اين همه ظلمی که به ملت شده
ملت اگر دمخور ذلت شده

آن همه بيدادگری بهر دين
آنهمه اعدام که شد در اوين

خودکشی کارگر و کارمند
بابت درماندگی از چون و چند

کليه فروشی جوانان ما
اينکه شده شهرنو ايران ما

اين همه نامرد شدن در نبرد
کشتن زنجيره ای اهل درد

قتل نويسنده ی " بد" نيمه شب
کارد به آن دکتر " بد" در مطب

تيرخلاصی به حقيقت زدن
نام سعيدی مثلاً خط زدن

آن که به زندان شما بود و مُرد
در ميکونوس کشتن مردان کُرد

قتل برومند و سپس بختيار ....
مختصری گفتم و فهرست وار

اين همه زير سر سرکار بود
نقطه ی تو مرکز پرگار بود

سيّد علی نيز که والی شده
با نظر حضرتعالی شده

الغرض ای اکبر عاليجناب
غصه نخور گر نشدی انتخاب

اين که در اين دوره ترا شد رقيب
خود تو درآوردی اش از توی جيب

ماهی تو بوده و در تور تو
قتل اگر کرده به دستور تو

نوچه ی تو بوده در اين راسته
با مدد لطف تو برخاسته

باز علمدار و سخنگو توئي
چون پرزيدنت تر از او توئي

چونکه بهرحال تو پر مايه اي
صاحب صد آستر و لايه اي

ای پرزيدنت همه فصل ها
فرع تو باشد همه ی اصل ها

اِند ِ سخن ، ختم کلامی شما
مصلحت کل نظامی شما

حجت الاسلام پرآوازه اي
آنور محدوده و اندازه اي

هست در عمامه ی تو رازها
شعبده ها دارد و اعجازها

من که به عمامه ی تو ميپرم
آب گذشته است دگر از سرم

ترس ندارم ز پليس شما
وز قلم مدح نويس شما

هر قلمی رام تو شد خوب شد
هرکه نشد رام تو ، مغضوب شد

خود تو ببين حالت موجود را
فاصله ی گنجی و بهنود را ...

***
آه ببخشيد اگر شد زياد
حرف من پيرزن بيسواد

چونکه سر درد دلم باز شد
قطره ای از برکه ای ابراز شد

حال به تو پس دهم عمامه را
باز ادامه بده برنامه را

شعبده را اينطرف آغاز کن
لوله ی نفت آنطرفی باز کن

شاد ز عمامه و از دلق باش
منتظر محکمه خلق باش

------------------------------
ضمناً ضمناً ضمناً
دقت کرديد که در اين دوره انتخابات، نام جا افتاده و معروف رفسنجانی و ندرتاً هاشمی رفسنجانی ناگهان به «هاشمي»، هاشمی تنها، تبديل شد؟ چرا؟ لابد حساب کردند که «هاشمي» سه سيلابی کتباً و شفاهاً، فارسی و لاتين، به «خاتمي» شبيه ترست و ميتوان حما...... (بله حما- سه!) دوم خرداد را تکرار کرد. بخصوص آن سلول های مغزی که «رفسنجاني» را رد ميکند، خيال کند «هاشمي» آدم جديدی است. (اگر دانش روانشناسی داشتم بهتر ميتوانستم توضيح بدهم. البته به اين سادگی نميتوانستم! بهرحال شما فهميديد چه ميگويم

Monday, June 20, 2005

در قفل در
کلیدی چرخید
لرزید بر لبانش
لبخنده ای
چون لغزش آب بر سقف
از انعکاس تابش خورشید
در قفل در
کلیدی چرخید
بیرون
نسیم خوش حیات
مانند یکی نت گم گشته
میگشت پرسه زنان
روی سورا خ های نی
دنبال خانه اش شاید
در قفل در
کلیدی چرخید

از استاد احمد شاملو
پدر معنوی من

هر برادر تنی

هر برادر تنی
هر برادر تنی
که تورا
در خواب میکند و
نان خویش
را می خورد
با تو خصم مادر زاد است
و هر آن کس
که نان خویش را
با تو قسمت میکند
از هر برادر تنی
با تو
تنی تر و خویش تر است

من نام شاعر این قطعه را نمیدانم ولی شنیدن این شعر بود که مرا وارد عرصه ی مبارزات آزادی خواهانه کرد وتا امروز هیچ گاه
نان خویش را حتی از دشمنم نهان نگاه نداشتم
سید علی عالم زاده.ماهان

روياهايي در بيداری


مينا اسدي





رويای بيداری من
حقيقتي ست که در خواب ديده ام
پلک اگر فرو بندم
خواب من
اين رويای بيدار
سرابي خواهد شد
گوش به زنگ خبری هستم
و انتظار مرا نخواهد کُشت
هشتم يولي نود و چهار- نيوجرسي

Saturday, June 18, 2005

سه هنگام سيروس " قاسم" سيف

هنگام اول
عصر بود و همه
ادراک تماشائی باغ
که
" من " و " خود"
به تماشای خدا می رفتيم
و
صداها
به
تماشای سکوت
چو
نشستيم
برباد
و
گذشتيم
زدرياچه ی نور
انقلاب آمد
و ريد
هنگام دوم
انقلاب
بر بلندای کشورم ايستاده است و با نگاهی
در نگاه فرزندانش
ايمان فولادين گذشته را می جويد و فرزندانش
اما
نگاه از او بر می گيرند
به زمين خيره می شوند و با خود
زمزمه می کنن
افسوس
افسوس
افسوس
راه به جائی نبرده ايم؛
روزنه ای را که خواستی بگشائيم
فرو ريخت و نور نه
که تاريکی
با همه ی چرک و عفنی که درخود داشت
انقلاب
اما
گوش هايش را می گيرد و فرياد می زند
خاموش
خاموش
خاموش
هنگام سوم
جل الخالق
با چه سرعتی دارند می آيند
! زمين را کنار بکشيد از سر راهشان
اگر می توانيد
مزد ديروزشان را
بالا کشيده ايد و فکر می کنيد که اگر فردا
کاری گيرشان نيايد
اميدهايشان
پای بر گرده ی شب می گذارم و از ديوار افق
بالا می روم
نگاهشان می کنم
لبخند می زنند
جل الخالق
با چه سرعتی دارند می آيد

آزادی


کسی را می‌شناسم
که در زنجيرِ زمان
از رودخانه‌ی پر تلاطُم ِ زندگی
سنگ‌ريزه‌ها را می‌ربود
*
ماه را در آبِ زلال
با سر انگشتانش
نوازش می‌کرد
*
قلبِ پرشوقش
نوای دل می‌نواخت
دستهايش رنگ
در قفس ِِ
يک بوم می‌آويخت
*
از خاک ِ زرد ِ داغ
زندگی می‌ساخت
*
آنجا
در گرمای ِ سوخته‌ی صحرا
مجسمه‌ها در شن‌زارها
فرومی‌رفتند
*
آنجا
زنان زاييدند
و
مردان باليدند
*
صدای کودکان
در شيشه زندانی شد
*
آه
کسی را می‌شناسم
که در زنجيرِ زمان
از رودخانه‌ی پرتلاطُم ِ زندگی
آزادی را در خود پيدا کرد.
----------
شهلا آقاپور شاعر ، نقاش ، مجسمه‌ساز متولد تهران از مادر و پدر آذری، و از سال ١٣٦٥ ساكن برلين می‌باشد. وی
فارغ‌التحصيل دانشگاه هنر برلين با درجه فوق‌ليسانس است و تاكنون علاوه‌ بر شركت در نمايشگاه‌های فردی و گروهی بيشماری ‌در آلمان، سه دفتر شعر به زبان‌های فارسی و آلمانی منتشر كرده است. دو دفتر شعر به نام‌های "آشفتگی جهان" و "ذرات گرم حس" از "نشر آيدا" ، چاپ آلمان می‌باشد

ای زن

قلب تو ای حماسه درد ای زن

مهر است و آوائی ست که می خواند

بر شاخسار فردا

در باغ آفتاب

خشم است و شعله ای ست که می سوزد

در تنگنای شب

عاطفه گرگين

Thursday, June 16, 2005

شعرمردي كه نمي خواست هرگز زانو بزند

در انبوه عابران در خاك غلتيد كسي سكوت نشكست
جز كودكي گستاخ كاو قرباني گشت تا خشم خدايان فرونشيند
من و ما عابران روزمرگي هاي بي فردا اما
در عميق ظلمت خويش گم بوديم با قشري از كم دانستگي هامان كه در موضع چنانش فرياد مي كرديم
كه گويي وحي منزل است و اعتراض را
به حق يا ناحق بهتان مي زنيم چرا كه نمي دانيم
زبان حق را و هرگزش نيز نخواستيم كه بدانيم
آه اگر بيشتر مي دانستيم به چه شتابي همسنگر فرياد اعتراض مي گشتيم
يا دست كم از مهلكه مي گريختيم و باز اگر بيشتر مي دانستيم
مي ايستاديم از حنجره ي مغرور خويش دست ها را
كه در آنها اميد فشردني هست به سوي خويش مي خوانديم و آنگاه ديگر
هيچ خدايي به وسوسه اي موهوم مردي را در خاك
نمي نشانيد




شعر از دوست و همرزم گرامي هادي منتخبي است

Wednesday, June 15, 2005

سلاخی

سلاخی
زار می گریست
به قناری کوچکی
دل باخته بود


استاد احمد شاملو
پدر معنوی من
سید علی عالم زاده.ماهان

هرگز از مرگ نهراسیده ام

هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش
از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری
همه از مردن در سر زمینیست
که مزد گور کن
از بهای آزادی آدمی
افزون باشد
سوختن، ساختن
جستن، یافتن
و آنگاه به اختیار برگذیدن
و از خویشتن خویش
بارو یی پی افکندن
اگر مرگ را
از این همه ارزشی
افزون باشد
حاشا ،حاشا
که هرگز از مرگ
هراسیده باشم


استاد احمد شاملو
پدر معنوی من
سید علی عالم زاده.ماهان