در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب
در هر نقب چندين حجره
در هر حجره چندين مرد در زنجير
از زنجيريان يك تن
از اين مردان يكي
از اينان چند كس در خلوت يك روز باران ريز سر راه ربا خواري نشستند
كساني در سكوت كوچه از ديوار كوتاهي به روي بام جسته اند
كساني نيمه شب در گورهاي تازه دندان طلاي مردگان را بشكستند
......
من اما ،راه بر مرد رباخواري نبستم
من اما ،نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام
در اينجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب
در هر نقب چندين حجره
در هر حجره چندين مرد در زنجير
در اين زنجيريان هستند مرداني كه در رويايشان هر شب زني در وحشت مرگ از جگر برميكشد فرياد
من اما در زنان چيزي نميابم گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان خاموش
من اما در دل كهسار روياهاي خود جز انعكاس سرد آهنگ صبور اين علفهاي بياباني
كه ميرويند وميپوسند ومي خشكند و مي ريزند با چيزي ندارم گوش
شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان مي گذشتم
از تراز خاك سرد پست
شاملو